چشم بلبلی چشم بلبلی 12 سالگیت مبارک

نی نی ناز مامان وبابا

پسرناز بهاری

یادم میاد وقتی به تست حاملگیم نگاه کردم و اون دو تا خط رو دیدم که نشون میداد من دارم مادر میشم خیلی زود گذشت از اون روز و حالا سه سال از اولین دیدارمون گذشت از اولین نگاه معصومانه ات امروز سالروز تولد یه فرشته بود پسر مهربونم تولد مبارک سه سال از روزی که اومدی و همه لباسهایت برات بزرگ بود گذشت و اصلا به فکرم نمیومد روزی بیاد که حتی یکیشون برات کوچیک باشه  زمان با شتاب در حال گذره امسال هم برات مثل سالهای قبل با حضور خانواده هامون تولد گرفتیم و بهت خیلی خوش گذشت و همش دنبال کادوهای تولدت بودی با کلک باز کردن کادوها عکس میگرفتیم ازت و استرس و هیجان کادوهات کاملا از چهرت مشخص بود تولد امسالت رو ب...
13 فروردين 1394

اخرین برگ از سال 1393

امسال هم با همه سختیها و شیرینیهاش داره تموم میشه دیر اومدم سراغ وبلاگت مثل همیشه اما بلاخره اومدم دو روز دیگه مونده به پایان سال الانم خونه نیستی رفتی خونه به قول خودت خاله فلوک تا من باقیمونده کارامو کنم اونقدر شیطون شدی که هیچکس باور نمیکنه تو همون رهام اروم و سر به زیری نمیدونم چرا یهو از این رو به اون رو شدی بلا شدی وابستگیت بهم زیاد شده اما کمی بهتر شدی به نسبت ماه قبل چند روز قبل خونه مامان فاطی داشتی بدو بدو میکردی که انگشت خاله فرشته رو له کردی و ... انگشتش به شدت ورم کرده و هنوزم خوب نشده هی هم میرفتی بوسش میکردی و عذاب وجدان داشتی شیون شدی اما هنوزم مثل قبل مهربون و با محبت...
28 اسفند 1393

سی و سه ماهگی

ماجرای مهدکودک این ماه قرار شد ببرمت مهدکودک اماااااااااااااا کاش هرگز نمیبردمت چند باری برده بودمت و تو اتاق بازی اونجا بازی کرده بودی با مدیرش صحبت کردم و گفت از اول ماه بهمن بیارش منم بردمت اما فقط دو روز اصلا کنار نیومدی با مهد و مربی شایدم از من بد جدات کردن با کلی گریه رفتی تو و خیلی زودم اروم شدی ولی وقت برگشتن به خونه اونقدر خوشحال بودی که انگار از زندان ازاد شدی خیالم راحت بود که مربی های بدی ندارن که بخوان بدرفتاری کنن  به هر حال دیگه نبردمت و یه تاثیر بد و خیلی بد داشت برات این که به شدت خیلی زیادی وابسته من شدی حتی ونه مامان فاطی و خاله فروغ هم نمیمونی و کلی گریه...
2 اسفند 1393

سی و دو ماهگی

سلام عسلی مامانن اول بگم یه عالم نوشتم همش پرید حدود سه ماهه دیگه سه ساله میشی و این روزهای شیرین هم برای من میگذره خیلی خوشحالم که اینجا رو دارم وقتی دلتنگ میشم میرم میخونمشون و عکسهاتو میبینم  حالا بزرگ شدی و شیطون و بلا و البته مستقل تر از قبل کمتر به من میگی بیا باهم بازی کنیم بیشتر خودت سرگرم میشی جدیدا به لگوهات علاقه مند شدی و باهاشون بازی میکنی میشینی کنار محسن و بابا برات پارکینگ درست میکنه و بازی میکنی عاشق دنده عقب گرفتنی وقتی بابا داره ماشین پارک میکنه تو بهش فرمون میدی بیبا بیا بیا راست راست خوبه خوبه عاشق این کاراتمم  حرف زدنت هر روز بهتر از قبل میشه اما بازم کامل نی...
22 دی 1393

سی و یک ماهگی

فقط چند خط  کوتاه و بدون عکس و البته مهمم حرف زدنت پیشرفت خوبی داشته و جمله های کوتاه میگی و بیشتر فعلها رو هم میگی و این خیلی برای من خوبه گرچه نگران نیستم اما خوب طبیعیه که دوست دارم هر روز بیشتر شیرین زبونی کنی   و و و و و این که مدتی هست که مجبورم جایی میریم پوشکت کنم جیش و پیفوتو نمیگی اصلااااااااااا واقعا نمیدونم چرا  روزهای خیلی سختیه برام گاهی عصبی میشم اما تا همین امروز خیلی خودمو کنترل کردم ولی دو سه باری دعوات کردم که پشیمون شدم و دیگه تکرار نکردمم نمیدونم این دوره کی تموم میشه چون همکاری هم نمیک...
20 آذر 1393

ماه سی امم

فقط عکس جشن روز کودک یک روز در شهربازی کوروش kids club کوروش با دوستان سفر به اصفهان   ...
20 آذر 1393

دو سال و نیمگیییییی

چه قدر این عکسها ارامم میکند.... لحظات شاد خدا را ستایش کنیم.لحظات سختی خدا رو جستجو کنیم لحظات ارامش خدا را جستجو کنیم.لحظات درد اور به خدا اعتماد کنیم  و در تمام لحظات خدا رو شکر کنیم . خدایااا شکرتتتتتت اینممم عکسهای این ماه و سفر به شمال ماشین بازی بازی تو کوچه با یه دوست ...
29 مهر 1393

29 ماهگی

وووووی خیلی سخت چون یه عالم نوشتم و با زدن یه دکمه اشتباه همش پاکیده شد یه چیزی روراست بگم وب نوشتن برام خیلی سخت شده خوب حالا بگذریم بزرگ شدنتو خیلی خیلی دارم حس میکنم خصوصا وقتی فیلم و عکسهای پارسالتو میبینم دلم میخواد زمان متوقف بشه حس میکنم دلم برای این روزها تنگ میشه همونطور که دلم برای نوزادیت تنگ شده دلم برای یه سالگیت تنگ شده دلم برای شیر خوردنت تنگ شده برای پوشک کردن برای گریه های شب برای بیدار شدنهای نیمه شب برای غذای مخصوص درست کردن و .......... میدونم سالهای بعد هم دلم این روزها رو میخواد رهام 29 ماهه رهامی که  وقتی بابا محسنش میاد خونه از شدت ذوقش نمدون...
23 شهريور 1393

28ماهگی

بای بای پوشکککک بله از پوشک گرفته شدی اصلا فکر نمیکردم اینقده خوب همکاری کنی بابا محسن سه روز رفت چابهار و ماهم رفتیم خونه مامان فاطی ازسه شنبه عصر 24 تیرماه شروع کردیم تا رسیدیم خونه مامان فاطی گفتش که در بیار پوشکشو من گفتم بزار از فردا صبح اما گفت نه از همین الان شروع کن بار اول که جیش کردی اصلا به روی خودت نیاوردی اگاری متوجه هم نشدی که خیس شدی خلاصه اون شب همش تو حموم بودی و حیاط از صبح فرداش تا شب هشت بار خونه مامان فاطی رو ابیاری کردی حسابی من تند تند میبردمت حموم چند باری جیش کردی گاهی جیش میکردی بعد میگفتی جیش حسابی ناامیدم کردی تازه گاهی بعد جیشت دوباره یه قطره هم کردی تو شورتت با ...
13 مرداد 1393