چشم بلبلی چشم بلبلی ، تا این لحظه: 12 سال و 27 روز سن داره

نی نی ناز مامان وبابا

روز تولد رهاممممممم

1392/5/27 9:43
نویسنده : آوا
4,304 بازدید
اشتراک گذاری

امروز 5 شنبه 10 فرورین 1391

شب قبل زايمان مثلا بابا محسنت ميگفت زود بخوابم اما خب تا خوابيدم شد 12 البته خوابمم نميبرد بابا هم فوتبال ميديد بارسلونا و ميلان رو 
منم خيلي استرس داشتم و گريه ميكردم همش 
صبح هم ساعت 5 بيدار شدم حموم رفته بودم اما يه بار ديگه بدنمو شستم و ارايش كردم و موهامو اطو كشيدم و لباس پوشيدم و بابا  منو از زير قران رد كرد و ............ 
تو ماشين بابا هي با من حرف ميزد اما من ميگفتم محسن جان زياد با من حرف نزن من يهو ميزنم زير گريه ها 
با يه تلنگري اشكام ميخواست بياد 
رفتيم دنبال مامان فاطی و بعد هم رفتيم دنبال مامانی جون و 
ساعت 6و 30 بينمارستان بوديم 
هنوز مسئول پذيرش نيومده بود اما چند دقيقه بعد نگهبان گفت شما برين بلوك زايمان 
منم رفتم تا رفتم و مداركمو دادم بهم لباس دادن منم گفتم از همراهام خداحافظي نكردم 
گفتن برو خداحافظي كن بيا 
رفتم به بابا  گفتم برم تو نميزارم بيام بيرون 
من دارم ميرم تو همينجا باش از پشت در نريها و داشتم ميرفتم تو كه بابا گفت از مامانا خداحافظي نميكني رفتم باهاشون دست دادم و گفتم برام دعا كنين اما بوسشون نكردم چون ميترسيدم گريم بياد و نميخواستم اونا ببينن 
با محسنمم هم همينطور دوست نداشتم ديگه قبل عمل گريمو ببینه 
ديگه رفتم تو 
داخل بلوك زايمان يه خانمي هم رو يكي از تختا خوابيده بود و منتظر بود دكترش بياد بره براي زايمان 
پرستاراش خيلي مهربون بودن بهم لباس دادن و يه ساك دستي كه بايد تمام لباسامو در مياوردم و داخل اون ميزاشتم و لباس اتاق عمل ميپوشبيدم 
بعد از پوشيدن لباس برام انژيو وصل كردن و من كمي دردم اومد پرستار بهم گفت ببخشيد ميدونم انژيو كمي درد داره تحمل كن و بعد سرم زدن و فشارم رو گرفتن و صداي ضربان قلبت  رو چك كردن و منم براي اخرين بار خوب به اون صدا تو شكمم گوش كردم هنوزم ميتونم صداي ضربان قلبتو توي گوشم بشنوم 
رفتم روي يكي از تختاي بلوك زايمان دراز كشيدم ازم پرسيدن دكترت كيه اسمشو گفتم اونا هم برام سوند نزاشتن 
چون دكترم به سوند اعتقادي نداشت 
يهويي فيلمبردارمم اومد 
باهام يكم حرف زد گفتم همه بيصبرانه منتظر اومدن نيني هستن اما من با استرس زياد منتظرشم 
يكي از پرستارا اومد گفت دكترت اومد ساعت يك ربع به 8 شد دكترم اومد پيشم سال نو رو تبريك گفت و بغلم كرد و بوسم كرد و گفت از هيچي نترس 
بهم گفت با كمك يكي از بهيارها برو دستشويي 
رفتم واومدم رو برانكارد خوابيدم و ديگه دكترم رو نديدم ديدم از پشت برانكارد يه تخت كوچولو هم دارن باهام ميارن 
گفتم اين تخته پسرمه دارين با من ميارين گفتن اره مال پسرته 
بلاخره وارد اتاق عمل شدم 

دكتر و يه تعدادي پرستار اونجا بودن 
باز منو بلند كردن و گذاشتن رو تخت اتاق عمل اصلا جو بدي نداشت و من اصلا از اتاق عمل نترسيدم اما نميدونم چرا يهو لرز تمام تنمو گرفت پرستارا ميگفتن چرا ميلرزي حتي دندونام ميخورد بهم 
وقتي تكنسين بيهوشي داشت از من راجع به نوع بيهوشيم سوال ميكرد و برام توضيح ميداد من داشتم فقط ميلرزيدم تا دكتر بيهوشي اومد و بهم گفت بيحست ميكنيم ازش اسمشو پرسيدم گفت واحدي هستم 
بعد گفت بشين و كمرتو خم كن و شل 
برام همه چي رو توضيح ميداد گفت الان دارم پشتتو ميشورم گفتم ميخوام ببينم گفت ببين بر گشتم ديدم داره نمبدونم با چه ماده اي ميشوره گفتم دكتر امپولش درد داره گفت اره يكم پرستارا گفتن دكتر بهش نگو اين داره ميلرزه 
كتر گفت دروغ كه نميتونم بهش بگم امپولشو نشونم داد و گفت اما خیلی نازکه اگر بدونی و ببینی برات بهتره گفتم دكتر نگو بهم داري چي كار ميكني گفت من ميگم و بعد گفت ميخوام تزريق كنم خودتو شل كن 
اما اصلا درد نداشت امپولش 
دكتر بيهوشي رفت و دكتر خودم با كمك پرستارها نيمه پايين تنمو شستشو دادن و منم همش ميگفتم من حس دارما 
اونا هم ميخنديدن ميگفتن ميدونيم من هي اين رو تكرار ميكردم 
يه پرده جلوم كشيدن منم هي ميگفتم من حس دارم 
پرستارها ازم سوال ميكردن نينيت چيه اسمشو چي ميخواي بزاري و يهو ديدم بالا شكممو زير سينمو دارن فشار ميدم دردم اومد يكم اما از ترسم جيغ ميزدم پرستارا ميگفتن چرا داد ميزني داره ازت فيلم ميگيره من ميگفتم چرا فشار ميدين دكتر گفت دارم نيني رو هل ميم به طرف پايين 
بعد بهم گفتن تموم شد نيني دنيا اومد گفتم پس چرا گريه نميكنه دكتر گفت بزار بند ناف رو قطع كنيم يهو يه صداي ضعيف ناله و ............ بعد هم گريه واااااااااااي چه گريه اي اين گريه هم هيچوقت صداش از تو گوشم نميره 
گفتم ميخوام ببينمش اوردنش يه نيني كوچولو اخمالو صورتشو اوردن نزديك صورتم ومن گريه ميكردم تو اين لحظه يادم بود برا همه دوستاي نيني سايتم دعا كنم و يادم بود اخرين سوره قران رو نگه داشته بودم تا هر وقت برا اولين بار دیدمت بخونم و قران رو ختم كنم بسم الله الرحمن الرحيم قل اعوذ و برب الناس ......... 
پسرم بردن و تو همون فاصله دكتر شكممو بخيه و پانسمان كرده بود شنيده بودم دستش خيلي فرزه تو بخيه زدن 
بعد دو تا مرد اومدن و منو اروم از رو تخت اتاق عمل منتقل كردن رو تخت ديگه اي و بعد هم بردن منو تو ريكاوري 
اونجا يكم اذيت شدم از بي حسي همش فكر ميكردم پاهام اويزونه اما پرستاراش ميگفتن نه و بهم توضيح ميدادن كه من الان چه حالتايي دارم بهم گفتن نگران نباشم يه بارمتو رو اوردن و گذاشتنت  زير سينم چند دقيقه اي پيشم بودی و بعد هم بردنت
من از ساعت يكربع به 9 تو ريكاوري بودم تا ساعت 12 و نيم خودم خسته شده بودم ميدونستم همراهام و خصوصا محسن خيلي دارن اذيت ميشن 
خلاصه كه گفتن تخت خالي نشده بود و چو.ن دكتر اطفالشون دير اومده بوده دير مرخص شده بودن بابا هم اونقدر اونجا دعوا كرده بود كه اولين كسي رو كه از تو ريكاوري بردن من بودم گفتن برو كه شوهرت خيلي منتظرته 
ديگه رفتم و ................. 

اینم اولین عکست تو بیمارستان

 

8pic.ir     مكاني براي آپلود رايگان فایل های شما

8pic.ir     مكاني براي آپلود رايگان فایل های شما

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان محمدرضا
19 فروردین 91 9:55
وااااااااااای خدایا چقدر نازه . ماشالله یعنی پسر منم سی روز دیگه اینطوریه خوشبحالت نه ماه انتظارت با خوشی به پایان رسید مبارکه
مامان پرنسس
19 فروردین 91 14:14
اي جان ني ني خوش امدي
سارینا مامان آرمان
4 اردیبهشت 91 19:18
سلام عزیزم مبارک باشه خدا نی نی نازت رو برات حفظ کنه خیلی وقت بود ازت خبر نداشتم