بهار هم اومد

امروز دوشنبه 29 اسفند 1390 

این یعنی یه روز مونده به بهار1391

این یعنی 10 روز مونده تو بیای بغلم عسل من

قشنگ مامان دیگه روزای باهم بودنمون داره تموم میشه و تو باید دیگه پیش بابا هم باشی پیش مامان بزرگا بابا بزرگا و خیلیهای دیگه دلم برا این روزا تنگ میشه من و تو فقط مال هم بودیم فقط من بودم که حست میکردم و به همه میگفتم پسرم داره چی کار میکنه 

دلم تنگ میشه برای وقتایی که تو با خوردن یه چیز شیرین تو دلم تکون میخوردی میدونی عاشق دنت بودی ههههههه هر وقت تکون نمیخوردی تا من دنت میخوردم هنوز از گلوم پایین نرفته تو وول وول میخوردی بابا همیشه تو یخچال رو پر دنت میکرد

حتی دلم برای شبهایی که وقتی میخوابیدم و نمیتونستم غلت بخورم 

طاق باز بخوابم تنگ میشه

صبحها که نمیتونستم راه برم چون همه بدنم خشک شده بود بس که شبها تکون نمیخوردم دلم تنگ میشه

میدونی چرا؟

چون به خاطر تو بود 

دلم برا وقتایی که بابا ازم میپرسید پسرم داره چی کار میکنه تکون خورده یا نه از رو شکمم بوست میکرد و ......... تنگ میشه

اما خب خوشحالم که حالا دیگه کم مونده بابا محسن ببینتت چون خیلی منتظره

از امروز سعی میکنم هر روز وبلاگتو به روز کنم تا 10 فروردین که تو عیدمونو بهارمونو بهاری تر میکنی

دوست دارم پسرم