از احوالات رهامم
امروز یک شنبه 21 ابان 1391
امروز یاد گرفتی خودت بشینی قبلا هم من میشوندمت و تو میشستی اما خودت حالا یاد گرفتی میری برا خودت میگردی و خسته بشی میشینی
مامانی جون یه هفته ای هست که دیگه کاملا همه جا رو میگیری و وایمیستی یکی دو بارم سرنگون شدی بمیرم براتتتتتتتتتتتتت
بابا که میاد خونه همش از سرو کول بابا میری بالا و اونم با حوصله مراقبته
مامانی همش میای تو اشپزخونه از پله اشپزخونه میای بالا اما نمیتونی بری پایین وقتی میری بالا همه باسنتو میدی بالا و پاها تو دونه دونه میزاری بالا وقتی هم میخوای بیای پایین دوباره باسنتو میدی بالا و هی خودتو تکون میدی اما پایین نمیای
تو اشپزخونه اومدنت اصلا خوب نیست چون گاهی گاز روشنه و خطر ناکه
چون تا جایی که بتونی هیکلتو میدی تو باکس اشپزخونه و فنجونا رو برداری و بعدش نمیتونی بیای بیرون
چون همش اب دهنت میریزه و سرامیکا رو لک میکنی و منم همش باید تمیز کنم
چون دست و دهنتو میمالی به شیشه گاز و منم مدام باید تمیز کنم
چون من دارم کار میکنم از پاهای من اویزون میشی
به خدا اتاقت خیلی جذاب تره تا اشپزخونه قند عسلمممممممم
این پسمل من با شیر خشکا و سرلاکاش
این پسمل من با پوشکاش اما مثل این که داره به مرسی حساسیت میده
اینم قطره های پسرمه که با سختی بابا پیدا کرده و الانم تا یک سالگیت داری