سی و سه ماهگی
ماجرای مهدکودک
این ماه قرار شد ببرمت مهدکودک
اماااااااااااااا
کاش هرگز نمیبردمت
چند باری برده بودمت و تو اتاق بازی اونجا بازی کرده بودی با مدیرش صحبت کردم و گفت از اول ماه بهمن بیارش
منم بردمت اما فقط دو روز
اصلا کنار نیومدی با مهد و مربی
شایدم از من بد جدات کردن با کلی گریه رفتی تو و خیلی زودم اروم شدی ولی وقت برگشتن به خونه اونقدر خوشحال بودی که انگار از زندان ازاد شدی
خیالم راحت بود که مربی های بدی ندارن که بخوان بدرفتاری کنن
به هر حال دیگه نبردمت
و یه تاثیر بد و خیلی بد داشت برات
این که به شدت خیلی زیادی وابسته من شدی
حتی ونه مامان فاطی و خاله فروغ هم نمیمونی و کلی گریه میکنی
نمیزاری بابا محسن بهت غذا بده یا بخوابونتت
همش میگی مامان مامان
حدا کنه زودتر این قضیه رفع بشه چون واقعا اذیت میشم
دوست دارم گل پسرم نفسمممم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی