شیرین من
امروز 5 شنبه 27 بهمن 1390
شیرین من امروز32 هفته و 3 روزشه
پسرم این روزا دارن برام سخت میگذرن خیلی شبها نمیتونم درست بخوابم
رگ پاهام میگیرن انگشتای دستمم حتی درد میکنه صبحها که از خواب بیدار میشم تمام بدنم خشکه حس میکنم دارم فلج میشم دستامو میگیرم به دیوار راه میرم بعد یکی دو ساعت خوب میشم
نشستن برام سخته راه رفتن از پله ها بالا رفتن اما گلکم با یه تکون تو همه چی یادم میره یه وقتایی یه تکونایی میخوری که انگار میخوای بیای بیرون گلکم میدونی یه وقتایی که تکون نمیخوری تا باهات حرف میزنم و میگم مامانی یه تکون بخور تا من از نگرانی در بیام یه وولی میخوری دلم میخواد اون موقع یه ماچ گنده ازت بکنم فدات شم
حالا بریم به این که امروز رفتم یعنی رفتیم با بابا محسن سونو گرافی
دوباره سلام گل پسر 2131 گرمی مامان و بابا
الهی فدات بشم که اینقدر بزرگ شدی راستی قدتم 46 سانت بود
دوست دارم بدونم داری تو دل من چی کار میکنی
قند عسل من نتیجه عشق بزرگ ما
از وقتی رفتم سونو برا دیدنت بی تاب تر شدم
بابا محسن این روزا مثل همه روزای دیگه بوست میکنه و صورتشو از رو شکم من میچسبونه به تو و باهات حرف میزنه اونم خیلی منتظر اومدنته و همش به من و تو فکر میکنه اگر بدونی چه بابایی بلایی داری و اگر بدونی چه قدر دوست داشتنیه
وقتی به بابا محسن فکر میکنم غرق غرور میشم مطمئنم تو هم در موردش همین فکرو میکنی