چشم بلبلی چشم بلبلی ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

نی نی ناز مامان وبابا

اتفاقات جدید

1391/1/22 13:19
نویسنده : آوا
749 بازدید
اشتراک گذاری

                                 

 امروز 3شنبه 22 فرورین 1391

خب از اول تولدت هیچی برات ننوشتم عروسک من اخه خیلی وقتی برام نزاشتی وبلاگ نوشتن هم کاری هست که من به وقت بیشتری نیاز دارم 

ما برات میگم که تو این چند روزه چه اتفاقاتی افتاده

از روز اول میگم که از بیمارستان اومدیم خاله فروغ اومده بود برا ترخیصمون مامان فاطی رفته بود خونه تا کاراهای خونه رو انجام بده 

از بیمارستان که اومدیم اول رفتیم خونه بابا اصغر که اونجا برات یه گوسفند قربونی کردن بعد هم اومدیم خونه مامانم فاطی

تو عروسک من تو بیمارستان که سینه منو نمیگرفتی و تو خونه هم همینطور و مامان فاطی با سرنگ بهت شیر خشک میداد منم گاها شیرمو میدوشیدم و داخل سرنگ بهت میدادیم مامانی من خیلی دپرس بودم که نمیتونستم به تو شیر بدم روزای بدی رو داشتم خیلی بد و همه فقط از من میخواستن که من تلاش کنم 

و تلاشای منم نتیجه نمیداد تو هم جیش و پیپی نمیکردی و من از این موضوع هم عصبی بودم دشنبه صبح هم با اقاجون و مامان فاطی بردیمت برا از غربالگری ازت خون گرفتن اما چون گشنه بودی و خون زیادی نداشتی 4 بار از کف پات خون گرفتن و تو هم کلی گریه کردی و اشکای منو دراوردی

14 فروردین  که دوشنبه هم بود مامان فاطی بهت ترنجبین داد و تو هم حسابی خوابیدی من و بابا ترسیدیم و بیشتر بابا و بلاخره ساعت 11 شب بردیمت مرکز طبی کودکان من دیگه اصلا به حال خودم نبودم 

دکتر اونجا گفت که حالت خوبه خوبه

15 فروردین هم یعنی وقتی 6 روزت بود نافت افتاد همون روز عصر هم بردیمت دکتر تا برات تشکیل پرونده بدیم دکتر کنی 

اونجا دکتر وزنت کرد و تو 300 گرم کم کرده بودی و 3100 شده بودی دکتر کلی به من دستور غذایی داد تا من شیرم زیاد بشه و گفت بهت گشنگی بدیم تا تو سینه منو بگیری 

از فرداش تلاشام بیشتر شد و تو هم گشنه تر من همش کارم گریه بود نمیتونستم گرسنگیتو ببینم

دیگه داشتم کم میاوردم و......... بلاخره سینه منو گرفتی وای کلا حالم از این رو به اون رو شد عروسکم داشتم افسردگی میگرفتم 

حالا گل پسر من سینه منو ول نمیکنه دیگه ههههههههه الهی قربونت برم من

16 فروردین هم گل پسرم شناسنامه دار شد

حالا بشنو از 21 فروردین که بردیمت برا ختنه از صبحش بغض داشتم هنوز نوبتت نشده بود که اشکام میومد وقتی بردنت تو اتاق ............. عروسکم دوست داشتم بمیرم اما ضجه هاتو نشنوم الانم که دارم مینویسم .............. اون لحظه برا اولین بار دوست داشتم دختر بودی

بلاخره تموم شد و اومدی خونه و با خوردن داروهات تا 11 شب خوابیدی بماند که وقتی بیدار شدی و به خاطر اون داروها حتی صدای گریت بلند نمیشد و فقط دهن کوچولوت رو باز میکردی برا گریه و نمیتونستی اب دهنت رو قورت بدی من چه حالی داشتم اما خب اینم تموم شد عروسک من ا

قربونت برم من تا اخر دنیا دوست دارم عروسک منننننن                                       

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان محمدرضا
22 فروردین 91 13:59
وای چه سخته ولی از الان من که سخت تر نیست . خودت گذروندی و می دونی چی می گم این ماه آخر دیوانه کننده ست
شقایق
20 شهریور 91 15:54
عزیزم کدوم بیمارستان و کدوم دکتر بودی؟