سه ماهگیت مبارک
امروز که دارم مینویسم یه هفته از سه ماهگیت گذشته اخه بابا جون یعنی بابا بزرگ بابا فوت شده و من نتونستم بیام وبلاگتو بنویسم
امروز شنبه 10 تیر 1391 پسرم سه ماهه شد
من برات یه کیک پختم و با بابا محسن یه جشن کوچولو گرفتیم و عکس انداختیم
تو این سه ماه کلی بزرگ شدی و من هر روز کارای جدید ازت میبینم و عشق میکنم
عسل مامان اونقدر دست و پا میزنی که خسته میشی و یهو به گریه میفتی من گاهی که موقع خوابیدنت داری دستو پا میزنی با پتو پاهاتو سفت میکنم و تو اروم میشی و میخوابی
دستاتو میشناسی و وقتی میاری بالا نگاهشون میکنی و میزاری تو دهنت تازه بعضی اوقات که پستونک دهنتو از دهنت پرت میکنی بیرون و مشتاتو تا مچ میکنی تو حلقت به اوق میفتی و چشمات قرمز میشه هههههههههههمگه مجبوری خب پسرم چه کاریه اخهههههههههههههههه
وقتی یه جا میخوابونمت میبینم تغیی مسیر دادی و رفتی یه طرف دیگه تازگیها تو کریرت بند نمیشه و خودتو سر میدی به سمت پایین باید دیگه کمربندشو برات ببندم
جیگرتو گل پسرمممممممممم هر جا میریم چشمت میکنن و میگن بهم خودت تا حالا صدای نق زدن یا گریشو شنیدی
خدایا شکرت که یه پسر سالم و اروم بهم دادی سپاسسسسسسس
اینم عکس سه ماهگیت بغل بابا
اینم رهام بالای درخت گردو اینم رهام بالای درخت گیلاس اینم رهام بالای درخت بید بسه دیگه مامان ادم هی از درخت بالا نمیره که بیا پایین میخوری زمین