چشم بلبلی چشم بلبلی ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

نی نی ناز مامان وبابا

29 ماهگی

وووووی خیلی سخت چون یه عالم نوشتم و با زدن یه دکمه اشتباه همش پاکیده شد یه چیزی روراست بگم وب نوشتن برام خیلی سخت شده خوب حالا بگذریم بزرگ شدنتو خیلی خیلی دارم حس میکنم خصوصا وقتی فیلم و عکسهای پارسالتو میبینم دلم میخواد زمان متوقف بشه حس میکنم دلم برای این روزها تنگ میشه همونطور که دلم برای نوزادیت تنگ شده دلم برای یه سالگیت تنگ شده دلم برای شیر خوردنت تنگ شده برای پوشک کردن برای گریه های شب برای بیدار شدنهای نیمه شب برای غذای مخصوص درست کردن و .......... میدونم سالهای بعد هم دلم این روزها رو میخواد رهام 29 ماهه رهامی که  وقتی بابا محسنش میاد خونه از شدت ذوقش نمدون...
23 شهريور 1393

28ماهگی

بای بای پوشکککک بله از پوشک گرفته شدی اصلا فکر نمیکردم اینقده خوب همکاری کنی بابا محسن سه روز رفت چابهار و ماهم رفتیم خونه مامان فاطی ازسه شنبه عصر 24 تیرماه شروع کردیم تا رسیدیم خونه مامان فاطی گفتش که در بیار پوشکشو من گفتم بزار از فردا صبح اما گفت نه از همین الان شروع کن بار اول که جیش کردی اصلا به روی خودت نیاوردی اگاری متوجه هم نشدی که خیس شدی خلاصه اون شب همش تو حموم بودی و حیاط از صبح فرداش تا شب هشت بار خونه مامان فاطی رو ابیاری کردی حسابی من تند تند میبردمت حموم چند باری جیش کردی گاهی جیش میکردی بعد میگفتی جیش حسابی ناامیدم کردی تازه گاهی بعد جیشت دوباره یه قطره هم کردی تو شورتت با ...
13 مرداد 1393

27 ماهگی

27 ماهگی با اغاز فصل تابستون و گرما بود از 19 خرداد باهم رفتیم کارگاه مادر کودک اردیبهشت که شهرک غرب بود 8 جلسه توی دوماه هفته ای یک بار هر دوشنبه از ساعت 11 تا 12  قبل از ثبت نام یک جلسه بردمت به طور ازمایشی تو کلاسهای مرکز تماشا همکاریت بد نبود اما اینجا اصلا همکاری نمیکنی و فقط میری سراغ تاب و سرسره و استخر توپ مربیت که اسمش خاله نگین بود بهم گفت کاری بهت نداشته باشم بزارم ازاد باشی بهش گفتم اگه قرار بئد اینجا بازی کنه میبردمش پارک اما اون میگفت زده میشی با این که با عقیدش موافق نبودم اما خوب کاری که اون میگفت انجام میدادم برنامه کلاس اینطوری بود که با شعر سلام سلام کل...
5 مرداد 1393

26 ماهگی

اره 26 ماهگی شایدم همون دو سال و دو ماهگی معروف همون که همه میگن بچه ها کلی تغییر میکنن عزیز مامان بازم چندان تو حرف زدن پیشرفتی نداشته چند تا کلمه جدید میگی مثل  ماکارونی:کامنی گوجه:دوجه مامان بافی:مامان فاطی که البته معمولا از گفتن مامان طفره میری قورباغه:گوباگه دوچرخه:دوهگه هوهو چی رو هم میگی چون مترو زیاد سوار میشیم و تو هم عاشق مترویی البته سعی میکنی همینهایی هم که بلدی رو زیاد تکرار نکنی و تازه گاهی پس رفت هم میکنی مثلا قبلا به فاطی میگفتی باتی الان میگی باف خخخخ  دو سه روزم هست مثلا میگی ببیبه منه یعنی ماشین منه پوف منه و .... یا میگی گوگی اومد بابا اومد ...
15 خرداد 1393

25 ماهگی

باز دیر اومدم اما همینم که اومدم خیلی خوبه تنبل شدم تو وبلاگ نوشتن امروز اومدم وبتو اپ کنم دیدم دو تا پیام خصوصی دارم از بچه های کلوپمون و هر دو خبر بارداری مجددشون رو بهم داده بودن یکیشون طنین جون و اون یکی رو بهم سفارش کرده به کسی نگم الان یهو به فکر افتادم که یعنی من طاقتشو و تواناییشو دارم دوباره باردار بشم یا نه  نمیدونم اصلا کاردرستیه دوباره بچه اوردن یا نه فعلا موکولش میکنیم به بعد بریم سراغ پسر مامان خیلی وقت و روراست بگم حوصله طولانی نوشتنو ندارم امسال سیزده به در رفتیم خونه مامان فاطی اونجا کلی تو حیاط بازی کردی اما چون سرد شد زود اوردمت تو اتاق همون یکم تو حیاط موندن باعث شد یه سرما کو...
17 ارديبهشت 1393

تولد دوسالگی نفسممم

زود گذشت نه ؟ همه دلنگرانیهای بارداری همه استرسها و دکتر رفتن ها همه دردهای دوران بارداری  زودگذشت نه؟ همه شب بیداریها همه نگرانیهام و استرسهام درمورد شیر خوردنت همه ناله کردنهات   موقع خوابیدن زود گذشت نه؟ همه واکسن زدنهات و دردهاش همیشه میگفتم کاش میشد اصلا بهت واکسن نزنم زود گذشت نه؟ همون ویروس لعنتی رزوئلا که اشک خودت و من رو دراورد همون که با هیچ دارویی تبت رو پایین نمیاورد همون که مدام میبردمت حموم تا تبت رو بتونم کنترل کنم همون که پسر صبور و اروم من رو نااروم کرده بود همون که باعث وحشت من شده بود از تشنج یادته بابا محسن هم نبود من غروب تورو بردم دکتر وا یادت میاد نزدیک یک ماه پاهات سوخته بو...
13 فروردين 1393

اخرین ماه از یک سالگی

اول بگم یه بار کلی مطلب نوشتم اما همش نابود شددددددد منم دیگه حوصلم نگرفت الان دوباره اومدم بنویسم خیلی بزرگ شدی و شیطون شدی اما خدا کنه این روزها یادم نره این روزهای شیرین فراموشم نشه گاهی میگم کاش زمان وامیستاد خیلی روزها عاصی میشم خیلی شبها عاصی میشم اما با یه قهقهت با یه شیرین کاریت همه چی یادم میره همه چی تو این جور مواقع از خدا میخوام در برابر تو منو مقاوم کنه صبور کنه که داد نزنم که اخم و تخم نکنم که در مقابل شیطونیهات از خودن تفکر خلاقانه نشون بدم و یا حداقل حداقل بهم ارامش بده تا باهات برخورد خشونت امیز نکنم چون تو فقط دوسالته داری دو ساله میشی یه ماه دیگه دوساله میشی اوخخخخخخ عزیزکممممممم گاهی میفشارمت ...
29 اسفند 1392