چشم بلبلی چشم بلبلی ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

نی نی ناز مامان وبابا

26 ماهگی

اره 26 ماهگی شایدم همون دو سال و دو ماهگی معروف همون که همه میگن بچه ها کلی تغییر میکنن عزیز مامان بازم چندان تو حرف زدن پیشرفتی نداشته چند تا کلمه جدید میگی مثل  ماکارونی:کامنی گوجه:دوجه مامان بافی:مامان فاطی که البته معمولا از گفتن مامان طفره میری قورباغه:گوباگه دوچرخه:دوهگه هوهو چی رو هم میگی چون مترو زیاد سوار میشیم و تو هم عاشق مترویی البته سعی میکنی همینهایی هم که بلدی رو زیاد تکرار نکنی و تازه گاهی پس رفت هم میکنی مثلا قبلا به فاطی میگفتی باتی الان میگی باف خخخخ  دو سه روزم هست مثلا میگی ببیبه منه یعنی ماشین منه پوف منه و .... یا میگی گوگی اومد بابا اومد ...
15 خرداد 1393

25 ماهگی

باز دیر اومدم اما همینم که اومدم خیلی خوبه تنبل شدم تو وبلاگ نوشتن امروز اومدم وبتو اپ کنم دیدم دو تا پیام خصوصی دارم از بچه های کلوپمون و هر دو خبر بارداری مجددشون رو بهم داده بودن یکیشون طنین جون و اون یکی رو بهم سفارش کرده به کسی نگم الان یهو به فکر افتادم که یعنی من طاقتشو و تواناییشو دارم دوباره باردار بشم یا نه  نمیدونم اصلا کاردرستیه دوباره بچه اوردن یا نه فعلا موکولش میکنیم به بعد بریم سراغ پسر مامان خیلی وقت و روراست بگم حوصله طولانی نوشتنو ندارم امسال سیزده به در رفتیم خونه مامان فاطی اونجا کلی تو حیاط بازی کردی اما چون سرد شد زود اوردمت تو اتاق همون یکم تو حیاط موندن باعث شد یه سرما کو...
17 ارديبهشت 1393

تولد دوسالگی نفسممم

زود گذشت نه ؟ همه دلنگرانیهای بارداری همه استرسها و دکتر رفتن ها همه دردهای دوران بارداری  زودگذشت نه؟ همه شب بیداریها همه نگرانیهام و استرسهام درمورد شیر خوردنت همه ناله کردنهات   موقع خوابیدن زود گذشت نه؟ همه واکسن زدنهات و دردهاش همیشه میگفتم کاش میشد اصلا بهت واکسن نزنم زود گذشت نه؟ همون ویروس لعنتی رزوئلا که اشک خودت و من رو دراورد همون که با هیچ دارویی تبت رو پایین نمیاورد همون که مدام میبردمت حموم تا تبت رو بتونم کنترل کنم همون که پسر صبور و اروم من رو نااروم کرده بود همون که باعث وحشت من شده بود از تشنج یادته بابا محسن هم نبود من غروب تورو بردم دکتر وا یادت میاد نزدیک یک ماه پاهات سوخته بو...
13 فروردين 1393

اخرین ماه از یک سالگی

اول بگم یه بار کلی مطلب نوشتم اما همش نابود شددددددد منم دیگه حوصلم نگرفت الان دوباره اومدم بنویسم خیلی بزرگ شدی و شیطون شدی اما خدا کنه این روزها یادم نره این روزهای شیرین فراموشم نشه گاهی میگم کاش زمان وامیستاد خیلی روزها عاصی میشم خیلی شبها عاصی میشم اما با یه قهقهت با یه شیرین کاریت همه چی یادم میره همه چی تو این جور مواقع از خدا میخوام در برابر تو منو مقاوم کنه صبور کنه که داد نزنم که اخم و تخم نکنم که در مقابل شیطونیهات از خودن تفکر خلاقانه نشون بدم و یا حداقل حداقل بهم ارامش بده تا باهات برخورد خشونت امیز نکنم چون تو فقط دوسالته داری دو ساله میشی یه ماه دیگه دوساله میشی اوخخخخخخ عزیزکممممممم گاهی میفشارمت ...
29 اسفند 1392

22 ماهگی عشقممممم

خوب چیه مگههههههههه فقط 9 روز دیر شده  کار دارم خووووووو داریم اثاث کشی میکنیم وبلاگ نوشتنم کار سختیه  خورد خورد داریم این خونه رو هم تحویل میدیم و میریم یه جا دیگه پسرمم که روز به روز شیطون تر میشه عسل تر میشه ما هنوز خیلی حرف نمیزنه میشه گقت پیشرفتی نکرده تو حرف زدن مامانی در یخچال برای تو شده کمد میری بازش میکنی و دیگه هم نمیبندیش میری سس رو برمیداری و میندازی زیر کابینت اما جالبه هر وقتم بهت میگم رهام سس رو کجا گذاشتی میری و نشونم میدی خیلی حرف گوش کن هستی اسباب بازیاتو ولو میکنی تو اتاق وقتی بهت میگم رهام ببر بزار سرجاشون همه رو میبری سرجاشون میزاری عاشق خوردن چیپس هستی وقتی پاکت چیپس رو ببینی از خود بی خود میشی ...
17 بهمن 1392

21 ماهگی

سلام پسر نازمممم سلام پسر بدخوابم مامانی این روزها خیلی شبها بد میخوابی مدام بیدار میشی و بیشتر اوقات وقتی بیدار میشی نزدیک دو ساعت بیداری میدونم نه میخوای دندون دربیاری نه گشنته و نه جاییت درد میکنه وقتی میارمت پیش خودم یا خودم کنارت میخوابم خوابت میبره اما تاز کنارت بلند میشم بیدار میشی  اما عیبی نداره من تحمل میکنم تا بزرگ بشی و خودت خوب بخوابی عشقم پسرم زیاد تو حرف زدن پیشرفتی نکردی بلد شدی تا هفت بشماری و یاد گرفتی بگی باشه اما زیاد ازش استفاده نمیکنی فقط یاد گرفتی و یکی دوبار گفتی دیگه هم تکرارش نکردی بعضی کلماتو یاد گرفتی اما فقط و فقط دو سه بار تکرار کردی و دیگه هم نگفتی مثلا از ری هوش چین هندونه و سیب و کیو...
13 دی 1392

20 ماهگی

سلام الوچه من سلام خوشمزه من الهی فدات شم اینهمه شیرین شدی  بیست ماه گذشت  بیست ماهه من مامان یه پسر ناز و خوشمزم و چه قدر خوشحالم داری بزرگ میشی گاهی این بزرگی رو تو رفتارت و تو چشمات میبینم به خودم میگم ببین چه داره بزرگ میشه  چند روز منو دعوا کردی و زدی اخم کردم برات اما تو دلم خندم گرفت که تو هم دیگه میفهمی بخوای زور بگی و یا در مقابل زور گفتن واکنش نشون بدی رهام جونم کلا پسر حرف گوش کنی هستی میتونم بگم 70 درصد حرفامو گوش میکنی هر وقت دارم ظرف میشورم صندلی میزاری میایی کنارم امیستی و اب بازی میکنی بهت گفتم رهام نباید به چاقو دست بزنی همه چیزی رو میتونی برداری از اینجا به غیر از چاقو تو هم گ...
13 آذر 1392

18 و. 19 ماهگی عشقم

ببخشید پسرم دیر اودم بازم تنبلی کردم ا.نقدر که خیلی چیزها یادم نیست برات بنویسم کلا این ماه ازت عکس و فیلم هم کم گرفتم بلاخره تو ماه پیش بردمت دکتر ارتوپد اسم دکترتم سعید توکلی بود دقیقا روزی که وقت دکترت بود میخواستیم بریم شمال خیلی تو هم شد همه چی اخه مطب دکتر هم اقدسیه بود و خیلی دور و پر ترافیک خلاصه رفتیم کلی نینی اونجا بود و منم همش به نحوه راه رفتنشون دقت میکردم اما اکثرا خیلی مشکل زیادی تو راه رفتنشون داشتن پسر شیطون من یه جا بند نبود همه بچه ها حتی اونهایی که همسن تو بودن یه جا نشسته بودن اما تو هی ورجه ورجه میکردی موبایل بابا رو میگرفتی اهنگ میزاشتی میرفتی اون وسط میرقصیدی خلاصه رفتیم داخلو دکتر گفت لباستو دربی...
15 آبان 1392

ماه هفدهمم گل پسر(10 مرداد تا 10 شهریور)

مامان تنبلت اومد اشتباه میکنم ماهی یه بار وبتو اپ میکنم چون خیلی چیزا یادم میره دیگه سعی میکنم زود به زود اپ کنم هههه حالا نمیدونم از کجا بگمتو این ماه با دوستای گلت تو همین نینی سایت رفتیم باشگاه تماشا  خیلی تجربه خوبی بود هم برای من هم برای تو خیلی راضی بودم و تصمیم گرفتم تو هر ماه یه بار ببرمت زیاد نمیبرم که برات عادی نشه اسباب بازیهای خوبی داشت و تو هم دست داشتی منم دوستامو دیدم و از دیدنشون کیف کردم تو تز استخر توپ همیشه میترسیدی اما ونجا ترست ریخت و حسابی بازی کردی چون خیلی از دوستاتم تو استخر توپ بودن تو هم دیگه نترسیدی یه سفر هم رفتیم ارومیه با این که راهش طولانی بود اما...
17 شهريور 1392

اینجا همه چی درهمه

امروز جمعه 19 خرداد 1391 اونقدر زمان گذشته و من نیومدم وبلاگتو اپ کنم که همه چی در هم و برهم شده اخه مامانی اسباب کشی داشتیم و ما از خونه ای که من عروس شدم و تو اون خونه باردار شدم و 9 ماه خوب رو گذروندم و......... کلی خاطرات دیگه رفتیم و خلاصه که کلی سرم شلوغ بود یه مدت هم که اینترنت نداشتیم گل پسرم اول برات بگم که وسط اثاث کشی ما شمال رفتیم و تو اولین مسافرت رو تجربه کردی خوب بود برام اما بیشتر من درگیر تو بودم شب اخر هم که تو ماشالا اصلا نمیخوابیدی و من کفرم دراومده بود به بابا گفتم بیا الان برگردیم ساعت  1 شب بود بابا هم قبول کرد و ما تا وسایلمون رو جمع کردیم ساعت 2 راه افتادیم دوستای بابا میگفتن شب خطر داره و نریم اما ...
27 مرداد 1392